داستان حضرت آدم و هوا
حضرت حافظ میگه:
ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم اورود به این دیر خراب آبادم
روزی بود و روزگاری
خدایی بود و تنهایی اش
خدا عاشق بود
اما معشوقی نداشت
آدم را آفرید تا به او عشق بورزد
برایش بهشت را آفرید تا معشوقش آسوده باشد
اما آدم از جنس خاک بود
و خدا افلاکی...
آدم توان درک چنین عشقی را نداشت
خدا معشوقی می خواست که قدرش را بداند
با مشتی خاک چه کند تا به عشق کبریایی اش پاسخ گوید؟
خدا تصمیم گرفت موجودی را واسطه کند تا آدم طعم عاشقی را بچشد
حوا را آفرید
حوا را از جنس خودش آفرید
از زیبایی خود در قالب وجودی او ریخت
زیبایی هایش را جسمانی کرد تا آدم خاکی آن را راحت تر درک کند
آدم که حوا را دید دلباخته او شد
روزها و شب ها دست حوا را میگرفت و در باغ بهشت قدم می زدند
زیر سایه درختان کنار رودهای همیشه جاری و زلال می نشستند و ساعت ها به هم نگاه می کردند
آدم مبهوت سیب حوا بود
و حوا از حیا به برگی پناه برد
هنوز کلامی به وجود نیامده بود تا با هم حرف بزنند
اما برق نگاه شان گویاترین شعرهای عاشقانه بود
و اینگونه بود که داستان عشق آغاز شد
داستان دوست داشتن:
آدم حوا را دوست داشت
حوا آدم را دوست داشت
و خدا هر دو را دوست داشت
این مقال وبا حافظ شروع کردم با حافظ هم ختمش میکنم:
پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت
من چرا ملک جهان به جوی نفروشم....
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
اینارو داریم،
داستان کوتاه،
،